آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.
احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند.
احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.
شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند.
گویی از کنار لحظه ها می گذرم
این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم.
انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذا
که در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.
همه چیز در ذهنم معلق است.
در باره همه چیز میتوانم بنویسم
ولی نمی دانم
چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود
و موضوع اهمیتش را از دست می دهد.
آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چای سرد
که دیگر میل نوشیدنش را ندارم.
حالت آدمی را پیدا می کنم
که دیر سر قرارش رسیده باشد.
دارم دعا می کنم!
دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده،
نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند!
دعا می کنم که صدای سرخ سنگ انداز،
در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود!
دعا می کنم که هیچ دیواری،
چشم در راه پگاه پنجره نماند!
دعا می کنم که هیچ آسمانی،
از سقوط حواصیل ها ترانه نخواند!
دعا می کنم که مهربانی باد،
برگ برگ حکایت ما را
به نشانی سبز ستاره ها برساند!
دعا می کنم که بیایی!
بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار،
بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی!
دارم دعا می کنم....................................