آرامشی با شعر

شعر-متن-مقاله

آرامشی با شعر

شعر-متن-مقاله

تماس

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند
هی با شماره های غلط، زنگ می زند،‏ آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند. 

دیروز یک فرشته به من می گفت:
تو گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟! 

یادش به خیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های ذهن کوچک من را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها
که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد.
***
با من تماس بگیر، خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار.

اتفاق

آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.

احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند.

 احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.

شاید برای این است که روزها کوتاه و کوتاهتر می شوند.

 گویی از کنار لحظه ها می گذرم

 این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم.

انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذا

 که در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.

همه چیز در ذهنم معلق است.

 در باره همه چیز میتوانم بنویسم

 ولی نمی دانم

 چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود

 و موضوع اهمیتش را از دست می دهد.

آنوقت نوشتن می شود یک لیوان چای سرد

 که دیگر میل نوشیدنش را ندارم.

 حالت آدمی را پیدا می کنم

که دیر سر قرارش رسیده باشد.

دعا می کنم!

دارم دعا می کنم!  

دعا می کنم که کودکان تقویم های نیامده،  

نام خفاش و خورشید را در کنار هم بنویسند!  

دعا می کنم که صدای سرخ سنگ انداز،  

در چارچوب بال هیچ چکاوکی شنیده نشود!  

دعا می کنم که هیچ دیواری،  

چشم در راه پگاه پنجره نماند!  

دعا می کنم که هیچ آسمانی،  

از سقوط حواصیل ها ترانه نخواند!  

دعا می کنم که مهربانی باد،  

برگ برگ حکایت ما را  

به نشانی سبز ستاره ها برساند!  

دعا می کنم که بیایی!  

بیایی و بر خاک این بغض ناپایدار،  

بذر بوسه و بهار و بادبادک بپاشی!  

دارم دعا می کنم....................................