آرامشی با شعر

شعر-متن-مقاله

آرامشی با شعر

شعر-متن-مقاله

بر تخته سیاه زندگی؛  

احتمالات و فرضیات را چه خوب به من آموختی 

گفتی : احتمال اینکه عاشقت بمانم کم است! 

پس فرض کن که ... رابطه ای در کار نبوده است....!

گفتگو با خدا

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم 

خدا گفت: پس میخواهی با من گفتگو کنی؟ 

گفتم: اگر وقت داشته باشید.  

خدا لبخند زد. 

وقت من ابدی است.  

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟  

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟ 

خدا پاسخ داد.... 

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند.  

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند.  

این که سلامت شان را صرف به دست آوردن پول می کنند 

و بعد پول شان را خرج حفظ سلامتی می کنند.  

این که با نگرانی نسبت به آینده  

زمان حال فراموش شان می شود.  

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی می کنند و نه در حال.  

این که چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد 

و چنان می میرند که گویی هرگز زنده نبوده اند.  

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم.  

بعد پرسیدم ...  

به عنوان خالق انسان ها می خواهید آنها چه درس هایی از زندگی یاد بگیرند؟ 

خدا با لبخند پاسخ داد 

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد.  

اما می توان محبوب دیگران شد.  

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند.  

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد 

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد. 

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ُ ایجاد کنیم 

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.  

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند. 

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقاْ دوست دارند 

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند 

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. 

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند  

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند. 

و یاد بگیرند که من این جا هستم. 

همیشه.

خدایا

خدایا:

من در کلبه حقیرانه­ام چیزی دارم که تو در

بارگاه ربانیت نداری

من خدایی چون تو دارم و تو چون خود نداری!